وياناويانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

دختران من هدیه ای از خدا

تولد

ديشب تولد تو را خواب مي ديدم دخترم . زيبا بودي و معصوم . مادرم هم بود توي خوابم . اين روزها بيشتر از هر زمان ديگري احساس مي کنم که مي بايست مادرم کنارم باشد . اين روزها هرلحظه که به ياد او مي افتم و به ياد نبودن او غمي عجيب دلم را مي فشرد که آرام نمي گيرد . دلم خيلي برايش تنگ است . امروز آخرين روزي است که سرکارم . از هفته ديگر مرخصي هايم شروع مي شود  تا تولد تو . نمي دانم هنوز که چه زماني مي خواهي قدم به اين دنيا بگذاري . دوست دارم همان هفته اول شهريور باشد . البته که همه چيز بسته به اراده و خواست پروردگار است .  
19 مرداد 1391

روزهای آخر

سلام دختر گلم ! این روزها روزهای آخریه که من و تو در هرلحظه و هردقیقه باهم و در وجود یکدیگریم . حالا دیگه یه کم انتظار کشیدن هم سخت شده چون نه می تونم درست غذا بخورم ، نه می تونم بخوابم ، نه می تونم راحت راه برم و حتی کارهای خونه هم انجامش سخت شده . نفس هم کم میارم . بالا رفتن از پله های خونه رو که دیگه نگو . وای! حالا دیگه سیسمونیت کامل چیده شده و منتظر پرنسسمونه که بیاد و قدم بذاره به ملک خودش . حالم امروز زیاد خوب نیست . یه خرده حالت تهوع دارم . سرم هم شدیدا درد می کنه . دو سه روزه بابا احمدت گیرداده می گه تو ١٥ ام به دنیا می یای . منم باهاش دعوا می کنم و میگم سقت سیاهه . نخیر نباید ١٥ ام بیای . باید همون هفته اول شهریور متولد بشی ....
15 مرداد 1391

زندگی

دلم مي خواست ديوان مهدي اخوان ثالث بود و با صداي بلند مي خواندمش . با آن سبک خراساني مليحي که با شعر نو تلفيقش کرده و منو به وجد مي ياره . همه چيز توي شعرش هست . شادي هست غم هست اميد هست زندگي هست مردگي هست جنگ هست .....خودش هم هست با آن سبيلهاي بزرگ و مردانه ش . يا غزل سعدي مي خواندم و عاشق مي شدم دوباره ........ يا فردوسي مي خواندم و حس ناسيوناليستيم گل مي کرد و مي زدم توي دهن همه توراني ها و عرب ها و ......... اي خدا! دلم چقدر شعر مي خواد يا شايدم شر و ور مي خواد ..........؟؟؟ زندگيم همين جوري شده . همش يه جوري اين روزا رو بگذرونم تا تموم بشه ... تا زودتر تو بياي .... تا ببينم چه شکلي هستي .... تا بدوم ... تا برقصم ... تا تو باشي ...
9 مرداد 1391

نذر سلامتی

دخترکم ... پريشب خواب عجيبي ديدم که تحت تاثير قرارم دارد . همانشب براي سلامتي تو نذر کرده بودم که آش پنج تن آل عبا برايت بپزم و بعد از اين خوابم تصميم گرفتم که انشاله سلامت و تندرست متولد بشي و مشکلي نداشته باشي با بابا احمد ببريمت پابوس امام رضا  . دخترگلم ! الان هيچ آرزويي در دل ندارم جز تندرستي تو . منو ببخش اگه زياد مراقب نبودم  و گاهي اذيت شدي . اميدوارم دنيا براي تو محل آرامش و شادي باشه .
4 مرداد 1391

سيسموني

دخترک دلبندم ، ديروز سرويس چوبت رو هم از کارگاه اورديم و توي اتاق چيديم .ترکيب سفيد و فيروزه اي قشنگي شد .تختت رو جا داديم کنار تخت خودمان . نصف اتاق رو به تو دلبندم داديم و نصف اتاق هم مال من و بابا احمد . باقي  وسايل رو که گذاشتم خونه بابا اسماعيل بايد بياريم و بچينيم توي کمد و بوفه ت . منتظر روزي هستم که تو بيايي و توي تختت آرام بگيري و من نگاهت کنم . اميدوارم سالم و سرحال باشي و از بودن توي اتاق در کنار ما لذت ببري . مي بخشي که جامون تنگه و براي تو اتاق نداريم . انشاله به زودي بتونيم به خونه بزرگتري نقل مکان کنيم تا تو هم يه اتاق قشنگ براي خودت داشته باشي . بابا اسماعيل ديشب از تهران اومد و من و بابايي رفتيم پيشش . ميتراخاله هنو...
2 مرداد 1391
1